۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

موریانه

نیمی از دهانش نبود و دماغش هم تا وسط ابروها تقریبأ محو شده بود. یکی از گوشهایش دیده نمی شد و جای چندین حفرۀ خالی روی صورت و گونه هایش سیاهی میزد.
تنها عکس پدرم بود. اولین و آخرین، که آنرا قاب گرفته و در تاقچه گذاشته بودم. سالها در تاقچه بود و هرکس آنرا می دید می گفت: " حیف که موریانه خورده است. "
من هم بی آنکه بگویم موریانه نخورده است و پدرم جزام داشت، سرم را به حالت تأیید حرفشان تکان می دادم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر