۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه


پیغام

وقتی او را رها کرد، از نفسهای گرمش پی به همه چیز برد و دیگر نیازی نداشت بماند و به داستانش هم گوش دهد.
بدون ذره ای معطلی راه افتاد. مسیر طولانی بود و باید عجله می کرد.
نیمی از دشت را رفته بود که به جاده رسید. آفتاب در پشت کوه پنهان می شد که او جاده را برید . از جاده تا آبادی چند ساعتی راه بیشتر نمانده بود و باد موافق هم در رفتن به او کمک می کرد و نیروی کمتری مصرف می کرد.
شب بر همه جا پرده کشیده بود که او رسید. او از دور پنجرۀ روشن خانۀ دخترک را دید.
آرام آرام به پنجره نزدیک شد و با یک جهش روی آن پرید و داخل پنجرۀ نیمه باز نشست.
او دیگر رسیده بود و دخترک را می دید که چگونه خودش را برای خواب آماده می کند.
دخترک پس از آنکه چراغ اتاق را خاموش کرد، روی تختخواب خزید و همانطور کز کرده دو دستش را لای پاهایش گذاشت و به خواب رفت.
نور مهتاب داخل اتاق را سربی رنگ کرده بود.
قاصدک پس از آنکه چشمانش به تاریکی عادت کرد دید چگونه دخترک در خواب لبخند می زند. قاصدک هم خنده ای بر لبهایش نشست و از خستگی همانجا در لای پنجرۀ نیمه باز به خواب رفت.
نیمه های شب دخترک غرق رویا بود که با صدای به هم خوردن پنجره با باد، آشفته از خواب پرید و رویایش ناتمام ماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر