سفرسنگ
کلافه شده بود. بادهای خیره سر، آنقدر او را به این طرف و آنطرف چرخانده بودند که گیج گیج شده بود. نمی دانست کجاست و چکار باید بکند. بادها دست بردار نبودند و لحظه ای او را آرام نمی گذاشتند. آنها از همه سمت حمله می کردند و هر تکه بادی او را به طرفی پرت می کرد. بی آنکه خودش بخواهد از زمینی به زمینی و از کوره راهی به کوره راهی برده می شد. تمام تنش با دستهای زمخت و سرد بادها کبود شده بود و هر بادی او را به یک سو می برد.
دانه از شدت خستگی نمی توانست راه برود و یا حتی خود را به زمین بکشد، اما بادها همچنان حمله می کردند و او را بیشتر و بیشتر از جنگل دور، و به سمت تپه های سنگی پرت می کردند. او را از سنگی به سنگی می زدند و از کوهی به کوه. آش و لاش شده بود. دیگر از جنگل هم خبری نبود. هر چه بود کوه بود و سنگ.
سنگ که در بالای پرتگاه نشسته و شاهد ماجرابود، با چشمانی از حدقه درآمده به این صحنۀ وحشتناک می نگریست.
این همه باد و توفان و یک دانۀ نحیف و ضعیف؟ دور از انصاف است. مبارزۀ نابرابر عین تجاوز است. - سنگ با خود اندیشید. ...
- باید کاری کرد.
سنگ که می دانست گذر بادها به او خواهد افتاد، چشم از دانه بر نمی داشت و منتظر فرصت بود. بادهای شرور تصمیم به قتل دانه گرفته بودند. آنهاها تا خواستند از جلو سنگ بگذرند، او جلو آنها را گرفت و دانه خونین و مالین با دست و پایی شکسته در کنار سنگ افتاد.
چشمهای دانه از درد، پر اشک شده بود و آرام و بی صدا می گریست. سنگ با مهربانی او را به درون خود کشید و او را ازچشم بادها پنهان کرد. بادها با سرعت از کنار سنگ می گذشتند، بی آنکه دانه را ببینند.
اوایل همه چیزعادی بود. بادها می آمدند و می رفتند بی آنکه دستشان به دانه برسد و دانه آرام آرام رنگ وروی گذشتۀ خود را پیدا می کرد.
کوهستان همیشه توفانی، و دانه دائم در خطر بود. سنگ او را بیشتر به درون خود کشید. دل سنگ پناهگاه دانه شده بود.
دانه هر روز بزرگتر و تودل بروتر می شد و سنگ لحظه ای از او چشم بر نمی داشت. او نه اینکه توفان را، حتی بچه بادها را هم از خود دور می کرد.
روزها و هفته ها می گذشت و دانه زخمهایش التیام می یافت. این باعث خوشحالی سنگ شده بود.
پناهگاه دانه زندان او هم شده بود. سنگ تصور این را هم نمی کرد که با دستان خودش، زندانی برای دانه ساخته است! زندانی بی در و دروازه! این را سنگ به خوبی می فهمید، ولی چاره ای دیگر نبود. از یک طرف بادها در کمین دانه بودند و از طرف دیگر پرتگاه و دره در انتظار او.
دانه روزبروز بزرگتر می شد و قد می کشید، و بیشتر و بیشتر در دل سنگ جای می گرفت. او دیگر درختچه ای شده بود و غافل از همه چیز بیشتر در دل سنگ ریشه می دواند.
او که شاخ و برگ زده بود، امید به زندگی پیدا کرده بود، که همه را مدیون سنگ بود. اولین گلهایم را به سنگ هدیه خواهم کرد. - درختچه به خودش گفت.
حس مادرانه ای در سنگ پیدا شده بود. درختچه هر چه بزرگتر می شد، عواطف سنگ به او بیشتر می شد و مثل کودکش از او محافظت می کرد.
سنگ پی همه چیز را به تنش مالیده بود. هر چه پیش آید خوش آید. - سنگ به خودش گفت.
ماهها گذشت. بهار در راه بود و شتاب درختچه برای بزرگ شدن بیشتر شده بود، ولی دیگر جایی برای نفس کشیدن درختچه نمانده بود. فرصت برای تصمیم گیری کم بود و زندگی درختچه در خطر. دل سنگ دیگر جایی برای باز شدن نداشت. سنگ نگاهی به درختچه انداخت و نگاهی به ته دره. درختچه از زندگی می گفت و دره از مرگ.
سنگ تصمیمش را گرفته بود و تمام روز را به انتظار شب نشست.
امروز همه چیز برایش شکل دیگری داشت... در واقع همه چیز قشنگتر شده بود. او هیچ وقت خورشید را به این زیبایی ندیده بود. آسمان را هم همینطور. او دیگر از بادها و حتی توفانها هم کینه ای به دل نداشت.
سنگ صدای پای شب را می شنید که نزدیک می شد.
شب چادرسیاهش را بر کوهستان کشیده و آسمان پر ستاره شده بود... سنگ نگاهی به آسمان کرد. او هیچوقت ماه را به این نزدیکی ندیده بود. انگار پایین آمده بود تا دره را روشن کند. کوهستان ساکت شده بود و از بادهاهم خبری نبود.
نیمه های شب بود که سنگ صدای نفسهای آرام و ممتد درختچه را شنید. بالاخره به خواب رفت! - سنگ به خودش گفت.
او نگاهی به درختچه انداخت که آرام نفس می کشید، و نگاهی به ته دره ای که سنگین نشسته بود. سنگ بی آنکه درختچه را از خواب بیدار کند تکانی به خودش داد و از وسط دو نیم شد و به ته دره غلطید.
هوا روشن شده بود. درختچه خمیازه ای کشید و چشمانش را باز کرد. آسمان بالای سرش بود و خورشید صبحگاهی می درخشید. فکر کرد باز هم خواب می بیند، چشمانش را مالید و نگاهی به اطرافش انداخت.
پس سنگ کجاست؟ - درختچه از خودش پرسید، و با صدای بلند او را صدا زد...
سنگ...سنگ...سنگ. و صدایش در دره پیچید...
او وقتی نگاهش به ته دره افتاد اشک از چشمانش جاری شد.
دیگر سالهای سال گذشته و تک درخت لب پرتگاه هر بهار گلهایش را بروی سنگ، که ته دره بی جان افتاده است می ریزد.
دانه از شدت خستگی نمی توانست راه برود و یا حتی خود را به زمین بکشد، اما بادها همچنان حمله می کردند و او را بیشتر و بیشتر از جنگل دور، و به سمت تپه های سنگی پرت می کردند. او را از سنگی به سنگی می زدند و از کوهی به کوه. آش و لاش شده بود. دیگر از جنگل هم خبری نبود. هر چه بود کوه بود و سنگ.
سنگ که در بالای پرتگاه نشسته و شاهد ماجرابود، با چشمانی از حدقه درآمده به این صحنۀ وحشتناک می نگریست.
این همه باد و توفان و یک دانۀ نحیف و ضعیف؟ دور از انصاف است. مبارزۀ نابرابر عین تجاوز است. - سنگ با خود اندیشید. ...
- باید کاری کرد.
سنگ که می دانست گذر بادها به او خواهد افتاد، چشم از دانه بر نمی داشت و منتظر فرصت بود. بادهای شرور تصمیم به قتل دانه گرفته بودند. آنهاها تا خواستند از جلو سنگ بگذرند، او جلو آنها را گرفت و دانه خونین و مالین با دست و پایی شکسته در کنار سنگ افتاد.
چشمهای دانه از درد، پر اشک شده بود و آرام و بی صدا می گریست. سنگ با مهربانی او را به درون خود کشید و او را ازچشم بادها پنهان کرد. بادها با سرعت از کنار سنگ می گذشتند، بی آنکه دانه را ببینند.
اوایل همه چیزعادی بود. بادها می آمدند و می رفتند بی آنکه دستشان به دانه برسد و دانه آرام آرام رنگ وروی گذشتۀ خود را پیدا می کرد.
کوهستان همیشه توفانی، و دانه دائم در خطر بود. سنگ او را بیشتر به درون خود کشید. دل سنگ پناهگاه دانه شده بود.
دانه هر روز بزرگتر و تودل بروتر می شد و سنگ لحظه ای از او چشم بر نمی داشت. او نه اینکه توفان را، حتی بچه بادها را هم از خود دور می کرد.
روزها و هفته ها می گذشت و دانه زخمهایش التیام می یافت. این باعث خوشحالی سنگ شده بود.
پناهگاه دانه زندان او هم شده بود. سنگ تصور این را هم نمی کرد که با دستان خودش، زندانی برای دانه ساخته است! زندانی بی در و دروازه! این را سنگ به خوبی می فهمید، ولی چاره ای دیگر نبود. از یک طرف بادها در کمین دانه بودند و از طرف دیگر پرتگاه و دره در انتظار او.
دانه روزبروز بزرگتر می شد و قد می کشید، و بیشتر و بیشتر در دل سنگ جای می گرفت. او دیگر درختچه ای شده بود و غافل از همه چیز بیشتر در دل سنگ ریشه می دواند.
او که شاخ و برگ زده بود، امید به زندگی پیدا کرده بود، که همه را مدیون سنگ بود. اولین گلهایم را به سنگ هدیه خواهم کرد. - درختچه به خودش گفت.
حس مادرانه ای در سنگ پیدا شده بود. درختچه هر چه بزرگتر می شد، عواطف سنگ به او بیشتر می شد و مثل کودکش از او محافظت می کرد.
سنگ پی همه چیز را به تنش مالیده بود. هر چه پیش آید خوش آید. - سنگ به خودش گفت.
ماهها گذشت. بهار در راه بود و شتاب درختچه برای بزرگ شدن بیشتر شده بود، ولی دیگر جایی برای نفس کشیدن درختچه نمانده بود. فرصت برای تصمیم گیری کم بود و زندگی درختچه در خطر. دل سنگ دیگر جایی برای باز شدن نداشت. سنگ نگاهی به درختچه انداخت و نگاهی به ته دره. درختچه از زندگی می گفت و دره از مرگ.
سنگ تصمیمش را گرفته بود و تمام روز را به انتظار شب نشست.
امروز همه چیز برایش شکل دیگری داشت... در واقع همه چیز قشنگتر شده بود. او هیچ وقت خورشید را به این زیبایی ندیده بود. آسمان را هم همینطور. او دیگر از بادها و حتی توفانها هم کینه ای به دل نداشت.
سنگ صدای پای شب را می شنید که نزدیک می شد.
شب چادرسیاهش را بر کوهستان کشیده و آسمان پر ستاره شده بود... سنگ نگاهی به آسمان کرد. او هیچوقت ماه را به این نزدیکی ندیده بود. انگار پایین آمده بود تا دره را روشن کند. کوهستان ساکت شده بود و از بادهاهم خبری نبود.
نیمه های شب بود که سنگ صدای نفسهای آرام و ممتد درختچه را شنید. بالاخره به خواب رفت! - سنگ به خودش گفت.
او نگاهی به درختچه انداخت که آرام نفس می کشید، و نگاهی به ته دره ای که سنگین نشسته بود. سنگ بی آنکه درختچه را از خواب بیدار کند تکانی به خودش داد و از وسط دو نیم شد و به ته دره غلطید.
هوا روشن شده بود. درختچه خمیازه ای کشید و چشمانش را باز کرد. آسمان بالای سرش بود و خورشید صبحگاهی می درخشید. فکر کرد باز هم خواب می بیند، چشمانش را مالید و نگاهی به اطرافش انداخت.
پس سنگ کجاست؟ - درختچه از خودش پرسید، و با صدای بلند او را صدا زد...
سنگ...سنگ...سنگ. و صدایش در دره پیچید...
او وقتی نگاهش به ته دره افتاد اشک از چشمانش جاری شد.
دیگر سالهای سال گذشته و تک درخت لب پرتگاه هر بهار گلهایش را بروی سنگ، که ته دره بی جان افتاده است می ریزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر