۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

کابوس

اوایل شب بود که شش نفری به اتاقش آمدند. فردا روز امتحان بود.هر شش نفر در اتاق کوچک او به شکل کتابی طوری خوابیدند که برای خودش جایی نماند. او همانطور که رخت خوابش را به پشت بام می برد، به دوستانش سفارش می کرد که او را ساعت شش بیدار کنند وگر نه به امتحان نمی رسد.
بی خوابی های شبهای قبل از امتحان کار خودش را کرد و او هنوز فرصت نکرد آسمان را به درستی نگاه کند که پلکهایش روی هم افتاد.
بر خلاف انتظار در خواب ناآرام بود. تمام مدت حرفهای عجیب و غریب می زد. کابوس پشت کابوس.
نیروهای امنیتی به اتاقش ریختند. حرکت شدیدی در خواب کرد.
در خواب و بیداری بود، اما می فهمید که کابوس بوده است.
نه! باید آرام بخوابم، فردا روز امتحان است.- به خود گفت و چشمهایش را بست.
اینبار در خواب هم، حدث زد که کابوس است.
نیروهای امنیتی هر شش نفر را بردند. او با چشمهای بسته از خواب پرید. لعنت بر این کابوس. و دوباره خوابید. لحظه ای نگذشت که خر و پفش تبدیل به کلماتی نامفهوم شد.
در خواب بشدت دست و پایش را تکان می داد.
هر شش نفر به دار آویزان بودند.
فهمید کابوس دنباله داری است.
او دیگر خوابش نبرد.
نگاهی به ساعتش انداخت، کمی به ساعت شش مانده بود.
باید آرام باشم- به خودش گفت و به سمت اتاقش که در طبقۀ دوم بود رفت.
اتاق کاملأ به هم ریخته بود و هیچکدام از مهمانانش هم نبودند.
فهمید کابوس نمی خواهد از سرش دست بردارد، وهنوز خواب می بیند.
وسایل شکسته و به هم ریختۀ اتاق را با پاهایش به اطراف زد و خودش را به دستشویی رساند و به صورتش آب سرد می زد.
هر کار می کرد نمی توانست از خواب بیدار شود و همچنان کابوس می دید.
الآن سالها از آن موقع گذشته است.
گاهگداری او را در خیابان می بینم. به هر کس که می رسد می گوید:
خانم! آقا! من کابوس می بینم!
مرا از خواب بیدار کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر