۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

کارتن خواب

بد اخلاق.
دربان مسجد به این بد انقی ندیده بود.
کوران برف بود و پسربچه دنبال گوشه ای می گشت تا کارتن هایش را پهن کند. اگر پیدا نکند، یخ می زند.
پلکهای پر خوابش را برفها لحظه به لحظه سنگینتر می کرد. اما او خوب می دانست که باید راه رفت تا زنده ماند.
در انتهای خیابان چیزی سیاهی می زد. سطل زبالۀ بزرگی بود. با خوشحالی وارد سطل زباله شد . نیمی از کارتنها را زیرش پهن کرد و مابقی را رویش کشید و به خواب رفت.
هنوز روز نشده بود که پیرزن در آشغالی را باز کرد تا آشغالهایش را بیاندازد که سطل زباله را خالی یافت.
او که رد چرخهای ماشینهای شهرداری را روی برف دید، همانطور که لبهایش را با تعجب به هم فشار می داد، با خود فکر کرد که مأموران شهرداری چقدر سحرخیز شده اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر