۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه


ساعت بعد صفر


ساعت دوازده ظهر بود اوایل تابستان.
بچه ها هر کدام در گوشه ای نشسته بودند و به چیزی فکر می کردند که همه چیز بود. آنان به هیچ فکر می کردند. سالن درندشت مدرسه مملو از کودک بود و چشمان کودکان پر از کنجکاوی و بی خیالی بچه گانه. عده ای خسته و نگران در گوشه ای نشسته بودند و عده ای هم بسته هایغذا و شکولاتهای خوشمزه را باز می کردند و با ولع تمام می خوردند.
ناتاشا کلاس اول بود. هنوز به مدرسه خوب عادت نکرده بود و احساس غریبی میکرد. تنها در گوشه ای نشسته بود و به تیک تاک ساعت گوش می داد. او دیگر اعداد را بلد بود که بخواند. گاهی دانه دانه و گاهی هم با هم.
5 ،2 ، نقطه ، 1 ، 7 . – مثل ساعت خانۀ ماست! با خودش فکر می کرد.- ولی ساعت خانۀ ما تیک تاک نمی کند.
دختر جوانی که روبرو روی صندلی نشسته و ساعت تیک تاکی به کمرش بسته بود ، از زیر چشم نگاهی به ناتاشا انداخت.
ناتاشا در شمردن اعداد سعی می کرد که از ساعت عقب نماند و همانطور که روی شکم دراز کشیده بود دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و با سرعت اعداد را می خواند: بیست و یک دقیقه و 18 ثانیه ، 17 ثانیه ، 16 ثانیه ، ... عجیبه؟ _ به خودش می گفت: ساعت خانۀ ما بعد از هفت ، هشت می شود ولی این ساعت برعکس است!
ناتاشا از ساعت خوشش آمد و لبخندی زد. دختر جوانی که روی صندلی نشسته و ساعت تیک تاکی به کمرش بسته بود هم لبخندی زد.
ناتاشا به اطرافش نگاه کرد. سالن توپ بازی مدرسه بود که او گاهی وقتها زنگ ورزش با دوستانش در آنجا وسطی بازی می کرد. در هر گوشه ای عده ای شاگرد و معلم نشسته بودند و بعضی ها هم با همدیگر صحبت می کردند.
ناتاشا با صدای بلند اعدادی که دیگر سه رقمی شده بودند را می خواند: یک دقیقه و 59 ثانیه ، 58 ثانیه ، 57 ثانیه ... او دیگر به آهنگ ساعت عادت کرده بود. سرش را به پهلو روی زمین گذاشت و همانطور که به دختر جوان نگاه می کرد اعداد را هم در خیالش می شمرد : 45 ثانیه ، 44 ثانیه ، 43 ثانیه ... ناتاشا به خودش قول داده بود که ده ثانیۀ آخر را با چشم بسته بخواند. خیلی دلش می خواست بداند که بعد از ساعت صفر چه ساعتی می رسد ؟ _ شاید غیر منتظره و جالب باشد!
ناتاشا روی ثانیۀ دهم چشمانش را بست.
دختر جوانی که روبر روی صندلی نشسته و ساعت تیک تاکی به کمرش بسته بود هم چشمانش را بست.
ناتاشا چشم بسته اعداد را می شمرد: تیک 6 _ تیک 5 _ تیک 4 _ او دیگر نه دختر جوان را می دید و نه ساعت را ، ولی با چشمان بسته ساعت را همراهی می کرد و در دلش می گفت : تیک 3 _ تیک 2 _ تیک 1 _ تیک ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر