۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

پتو

پاسی از شب گذشته بود. پتو لنگان لنگان خود را به جوی خشک کنار خیابان رساند. لباسها، کفشها، کلاه ها و پتوها هر کدام در گوشه ای از جوی خود را جمع کرده بودند و از سرما می لرزیدند. پتو هم از سرما دندانهایش به هم می خورد و در جوی خیابان دنبال جایی می گشت تا کپۀ مرگش را بگذارد.
خیابان پر برف بود و تنها لامپ تیر شکستۀ برق را، باد به این طرف و آن طرف تاب می داد. جوی کنار خیابان تنها جای خشکی بود که روزها زباله دانی و شبها خوابگاهی برای هرچه کفش و کلاه و پتوهای بی خانمان بود، که بر سر پیدا کردن جا در آن به سر و کلۀ همدیگر می زدند.
پتوی مندرس وسوراخ سوراخی با دقت داخل جوی را دنبال تکه ای جای خالی می گشت. باد هر لحظه شدیدتر می شد و سرما تا مغز استخوان را می سوزاند.
پتو کورمال کورمال پتوها، کفشها و کلاهها را با دست کنار می زد تا بلکه جایی خالی برای خوابیدن و گرم شدن پیدا کند.
او صدای دندانهایش که از سرما به هم می خوردند را می شنید. جا پیدا نمی شد.
هر چه باداباد. پتو به خودش گفت و با دست کفشها و کلاهها را به دو طرف کشید و برای خودش جایی باز کرد.
کفشها از سرما یخ زده و مرده بودند. لباسها هم از سرما خشک شده بودند.
قطره های ریز و سوزنی باران وبرف پشت پتو را خیس و به خارش در آورده بودند. خواست خودش را بخاراند ولی انگشتهایش یخ زده بودند.
پتو خودش را بیشتر جمع کرد و همانطور که آرام آرام آخرین گرمای بدن پسرک بی خانمان را می نوشید، با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر