۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه


نقش بر آب

احساس غریبی داشت...
- شاید دیشب در خواب کابوس دیده ام...؟
ولی چه کابوس شبانه ای می تواند بدتر از زندگی روزانه ام باشد...؟ اینجا . توی این قفس.
دستها خوب بود. قوی، مهربان...
یادم است برای اولین بار که دستها مرا لمس کرد، قلبم از شدت ترس با سرعت می زد. تپ. تپ. تپ...
دستها خندید و من تا خنده هایش را دیدم، ترسم ریخت و او مرا به اینجا آورد که بعدها فهمیدم اسمش قفس است.
از روزی که خودم را شناختم اینجا همین جور بود. اطراف پر از میله های آهنی و کلفتی بود که از زمین تا سقف می رسید و دستها، که از لای تنها در آهنی به من غذا می داد و برایم حرف می زد. در واقع درد دل می کرد.
اوایل قفس دنیایم بود. دنیایی که با ظرف غذایی تمیز، آب خور قطره ای مدرن و جایی راحت برای خوابیدن تزئین شده بود.
آنوقتها نمی دانستم کجایم، چکاره ام، از کجا آمده ام، چه بگویم واز چه کسی؟
اصلأ چرا بدنیا آمده بودم؟ برای قفس...؟
دستها هر روز چندین بار به من سر می زد، تیمارم می کرد و یکریز برایم حرف می زد. از همه کس. از همه جا. اسم چلچله را هم او روی من گذاشت.
دستها برایم از دنیایی می گفت بزرگ. خیلی بزرگ. آنقدر بزرگ که در قفس من جا نمی شد.
کم کمک، دنیای خیالی تمام زندگی مرا در بر گرفت. جنگل، دریا، آسمان، خورشید، دشت، کوه، قله، اوج، پرواز... اما دیوارها بلند تر از آن بودند که بالهایم توان رسیدن به آنها را داشته باشند.
بهار که می آمد دیوانه می شدم. بوی عطر بهار مرا به سمت خود می کشید، ولی من در قفس بودم. از شدت دلتنگی گریه ام می گرفت. بدون خجالت با صدای بلند های های گریه می کردم.
بارها از او پرسیدم که من از کجا آمده ام؟ ولی او هیچوقت جواب نمی داد. در واقع نمی فهمید که من چه می خواهم.
تنها در آسمان خیالم پر می زدم، بر هر درختی آشیانه می ساختم و از آب هر چشمه ای می نوشیدم.
اما قفس هر روز تنگ تر و تنگ تر می شد. دیگر آب قطره چکان هم به دهانم گوارا نبود. می نوشیدم، ولی باز گلویم از عطش می سوخت.
پشت در بسته بالهایم را باز گذاشته بودند. بالهایم پر می سوخت و دلم پر پر می زد. برای یک لحظه پرواز.
گاهی وقتها به دستها حسادتم می شد. دستها دلش خوش بود که من را دارد، ولی من هر روز به دستها التماس می کردم تا رهایم کند. می گریستم، فریاد می زدم... اما او خوشحال می شد و با صدای بلند می خندید.
او تقصیر نداشت. فکر می کرد که آواز می خوانم. کاش پرنده ها هم اشک می داشتند، تا گریۀ شان را دیگران با خنده و خوشحالی عوضی نگیرند.
شبهایم آغشتۀ رویای پرواز بود و روزهایم آلودۀ حقیقتی به نام قفس. قفسی که میله هایش از زمین تا آسمان می رسید، و من اسمش را دنیا گذاشته بودم.
کاش دستها هیچوقت برایم از پرواز نمی گفت و خیالم را هم مثل جسمم در کنج قفس نگاه می داشت.
دیگر سالهاست که می گذرد. تنهایی دیوانه ام کرده و فکر پرواز یک لحظه رهایم نمی کند.
وقتی بوی عطر بهار را می شنیدم، آرزو می کردم کاش نفس نمی کشیدم. وقتی صدای شرشر بارانی را که نمی دیدم می شنیدم، آرزو می کردم کاش کر می بودم. ولی حقیقت تلخ قفس را هر روز می شنیدم و به شیرین ترین دروغ پناه می بردم. آزادی.
هر روز پیش خودم می گفتم، گل- گل. اما وقتی مشتم را باز می کردم ، می دیدم پوچ است.
بارها سعی کردم که از لای میله های قفس رد شوم، ولی تنها نتیجه اش، هر بار زخمی شدنم بود. فرار هم دیگر برایم غیر ممکن شده بود.
- اگر نمی توانم آزاد باشم، آزادی را به قفس خواهم آورد... به خودم گفتم. و آوردم.
دیگر عادت کرده بودم. هم به قفس و هم به دستها. ولی فکر پرواز یک لحظه رهایم نمی کرد.
امروز دستها زودتر از خواب بیدار شده بود. هنوز آفتاب در نیامده بود. دستها پس از آنکه مرا با نگاهش خوب برانداز کرد به طرف آشپزخانه رفت. او دائمأ در رفت و آمد بود و از این گوشه به آن گوشۀ اتاق می رفت. درها باز و بسته می شد و وسایل به هم می خورد.
انگار دارد کار بخصوصی را انجام می دهد. من هم کنجکاو شده بودم و از لای نرده های قفس او را می پاییدم. هر چه بیشتر نگاه می کردم، کمتر چیزی دستگیرم می شد.
امروز دستها حیران از اتاقی به اتاقی می رفت. چمدانهایش را می بست. حتمأ خودش را برای کوچ آماده می کند؟ من هم هوس کوچ کردم. هوس پرواز... و دلم بیشتر گرفت.
دستها ظرف غذای مرا عوض کرد و مقدار خیلی زیاد برایم غذا گذاشت. آبخور قطره ای را پر آب کرد و کاسۀ بزرگی را هم در گوشۀ قفس گذاشت.
افسوس هیچکس نمی دانست که چلچله ها بیشتر از آنکه آب و غذا، پرواز می خواهند.
اولین بار بود که برایم آب و غذای اضافه می گذاشت.
شاید اولین بار است که کوچ می کند...
از صبح تا شب او کارهایش را انجام داد. از گوشه ای به گوشه ای می رفت و وسیله ای را یا در چمدانش و یا در گوشه ای دیگر می گذاشت.
شب تا صبح خواب به چشم هیچ کداممان نیامد. نیمه های شب بود که دستها پس از سفارشات لازم به من، در قفس را بست و رفت.
من ماندم و یک قفس تنهایی.
خواب به چشمهایم نمی آمد. دیگر تنهای تنها شده بودم. حدس زدم که برای مدت طولانی کوچ خواهد کرد.
تا روشن شدن هوا هنوز وقت زیادی مانده بود. از بی حوصلگی لب کاسه پریدم. بوی آب می آمد ولی تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.
در یک لحظه بنظرم رسید که کنار رودخانه نشسته ام. سرم را داخل کاسه بردم. آب بود. مقداری از آب را نوشیدم! آب مزۀ دیگری می داد. چشمهایم را بستم و همانجا لب کاسۀ آب به خواب رفتم.
هوا روشن شده بود که از خواب پریدم. لحظاتی نفهمیدم که کجا هستم.
تا چشمم به آب درون کاسه افتاد، از ترس به پشت روی زمین افتادم و رنگم مثل گچ سفید شد. لحظاتی گیج و منگ بودم. بارها چشمهایم را مالیدم. شاید خواب می بینم یا مالیخولیایی شده ام.
اولین بار بود که می دیدمش. من تا به حال جز دستها هیچ کسی را ندیده بودم.
ترس و کنجکاوی مرا دوباره به سمت کاسه کشاند. اینبار آرام و پاورچین خود را به کاسه رساندم و از لب کاسه داخل آن را سرک کشیدم.
دیدم، او هم مثل من رنگش از ترس سفید شده و با چشمهای پر وحشت به من نگاه می کند. سرم را دزدیدم. او هم سرش را دزدید... حدس زدم او هم مثل من می ترسد. اینبار با دل و جرأت بیشتری به سمت کاسه رفتم و لب آن نشستم.
او هم نشست و مستقیم به چشمهایم نگاه می کرد. ساکت و بی حرف.
خنده ام گرفت. او هم خندید و پس از دقایقی هر دو از خنده ریسه می رفتیم.
بالهایش مثل بالهای من بود. پاهایش هم همینطور. تا به حال هیچکس را اینقدر شبیه به خودم ندیده بودم. حدس زدم که از جنس خودم است. از نگاه کردن به او سیر نمی شدم. او هم همینطور. مثل هم نگاه می کردیم. مثل هم می خندیدیم و مثل هم ساکت می شدیم.
انگار سالها بود که او را می شناسم.
عشقی که دستها همیشه برایم تعریف می کرد را نمی فهمیدم ولی دوست داشتن را بلد بودم.
هر روز که می گذشت مهرش در دلم بیشتر می شد.
اولین بار بود که در زندگی ام به کسی یا چیزی دل می بستم. لحظه ای نمی توانستم بی او باشم. او هم همینطور. هر وقت که لب کاسۀ آب می رفتم، او را به انتظار نشسته می دیدم.
دوستیمان هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
در نبود دستها برایش از خوابهایم تعریف می کردم. از آرزوهایم. جنگل، پرواز، کوچ...
او سنگ صبور من شده بود و صمیمانه گوش می داد.
وقتی از او پرسیدم که آیا تا به حال کوچ کرده، سرش را تکان می داد. یعنی نه!
دلم به حالش می سوخت. شاید هم به حال خودم. چون من هم تا به حال کوچ نکرده بودم. ولی با همۀ این حرفها، از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. بالاخره کسی را پیدا کرده بودم که بتوانم دوستش داشته باشم و تنهایی ام را با او قسمت کنم...
من از درد دل کردن برایش خسته نمی شدم و او هم از گوش دادن به من.
از دو روز قبل، آب قطره چکان هم تمام شده بود، ولی دستها بر نگشته بود.
نمی دانستم چکار کنم؟ بی هوا لب کاسه پریدم...
تازه فهمیدم که چرا دستهای مهربان کاسۀ آب را داخل قفس گذاشته است.
بعد از عطش دو روزه، چشمهایم را بستم و سیرآب نوشیدم. شاید نیمی از کاسه را. خوشحال از سیرآبی، چشمهایم را باز کردم و به او لبخندی زدم. او هم لبخند زد.
با دقت بیشتر که به او نگاه کردم، متوجه عمق فاجعه شدم...
دوستم زنده به آب کاسه بود. آب کاسه ای که من زنده به آن بودم.
خیلی ساده زندگیمان به هم گره خورده بود.
احساس کردم که زندگی او را نوشیده ام. کم مانده بود که بالا بیاورم. او چیزی نگفت و فقط به نگاهی بسنده کرد، نگاهی که درونش حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
قسم خوردم که هیچوقت از آب کاسه ننوشم.
روزها طولانی تر شده بود و آفتاب هم مستقیم به داخل قفس می تابید. تشنگی چلچله را هر روز ضعیف و ضعیف تر می کرد.
از دیروز احساس کردم که چشمهایم تار می بیند. او هم که حال و وضع مرا می دید لحظه به لحظه شکسته تر می شد.
اینجا بود که او به حرف آمد. برای اولین بار با اشاره به آب درون کاسه گفت: مال توست. بخور!
برای من نای نه گفتن نمانده بود.
خدایا چه مجازاتی بدتر از این است که زندگی کسی در نبود زندگی دیگری باشد!
طول و عرض قفس هر روز طولانی تر می شد.از قدم زدن هم خسته شده بودم. در واقع دیگر توان قدم زدن را نداشتم.
ساعتها بود که درست روبروی هم نشسته بودیم. یکی لب کاسۀ آب، و دیگری درون آن.
چلچله زرد و زار شده بود و دوستش بدتر از او. حاظر نبودند از یکدیگر جدا شوند. هر دویشان را یارای حرف زدن نبود. فقط چشم به چشم هم دوخته بودند. انگار با بالهایشان همدیگر را بغل گرفته بودند. آرام بودند و ساکت.
هر چند چلچله به عهدش وفادار مانده بود و از آب نمی خورد، ولی آب هر روز در آفتاب بخار، و دوستش کوچکتر و کوچکتر می شد. دیگر چیزی نمانده بود که دوستش بمیرد. چلچله دعا می کرد که هر چه زودتر دستها برگردد و کاسه را پر آب کند.
روزها دیر می گذشتند و آب داخل کاسه دم به دم بیشتر بخار می شد.
در کاسه قطره هایی بیش، آب نمانده بود و از چلچله هم پوست و استخوانی.
او به زحمت خود را به لب کاسۀ آب رساند.
در کاسه فقط قطره ای آب بود. دوستش داشت در قطرۀ آب غرق می شد. آنقدر کوچک شده بود که به سختی دیده می شد. از دوستش فقط دو چشم مانده بود که به او نگاه می کردند.
چلچله اولین بار بود که اشک را مزمزه می کرد. بالهایش سنگین شده بودند و از لب کاسه بر زمین افتاد. سینه خیز خودش را به اطراف می کشید. هذیان می گفت:
آب. آب. دریا. جنگل. رودخانه. پرواز. کوچ. آب. پرواز...
من باید آب پیدا کنم وگر نه ...آب، آب.
و بدن استخوانی اش را به سمت دیواره های قفس می کشان
آب است یا سراب می بینم؟
جلویم دشت وسیعی بود. آنطرف دشت درختان سر به فلک کشیده سیاهی می زدند، و پشت درختها رودخانه ای بود بزرگ.
نه بالهایش قدرت پریدن داشت و نه پاهایش توان رفتن. او کشان کشان به طرف درختها می رفت.
جلو چشمهای چلچله تار می شد. انگار با سینۀ برهنه روی شنهای داغ دراز کشیده بود. لبهای تشنۀ زمین سینه هایش را می مکیدند و شیرۀ جانش را می مکیدند.
دشت تشنه تر از چلچله بود و چلچله تشنه تر از دشت.
دوستش خودش را در آب تکان می داد تا شاید چلچله به هوس بیاید و آب بخورد. اما چلچله پس از دیدن چشمهایش، تشنگی اش را از یاد برد.
لبهای چلچله خشک شده بود. او دیگر نه آواز می خواند و نه توان داد زدن را داشت.
شنهای روان شکم و سینه اش را می سوزاند.
جنگل آنطرف دشت قرار داشت.
به خود گفت، هر چند راه زیادی است، ولی میروم، می رسم، و برای او آب می آورم.
آب. آب. آب. دیگر چیزی نمانده.
چلچله دشت را رد کرد و به جنگل رسید. از رطوبت جنگل پره های دماغش خیس شده بود.
جنگل ردیفی از درختهای به هم چسبیده بود. رودخانه درست پشت درختهایی بود که جلو رویش از زمین تا آسمان می رسید.
فاصله میان درختها کم بود.
چلچله سر استخوانی اش را از لای دو درخت رد کرد، و دست و پا می زد تا بدنش را هم رد کند...
یاد روزهایی افتاد که به زور می خواست تن فربه اش را از لای نرده ها رد کند ولی نمی توانست.
درختها بدنش را لقمه لقمه کرده بودند، اما او ناامید نمی شد.
پوست خشک درخت بر تنش پری نگذاشته بود و از او فقط پوست و استخوانی مانده بودند.
اطراف پر پر شده بود. پرهای خونی و شکسته. و تنۀ دو درخت هم پر خون شده بود.
چلچله باقیماندۀ تنش را از لای درختها گذراند.
چلچله احساس کرد که مثل عقابی از بالای کوه به سمت دره ای سبز، بدون آنکه بال بزند، پرواز می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر