۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه


آرزوی یک قناری

یکی دو روز تشنگی و گرسنگی را تحمل کرده بودم. دیگر طاقت نیاوردم و از درون قفس با صدای بلند داد زدم - "آآآآآآآآآآآب".
همان را گفتم که او از من می خواست. او که تا آن موقع خونسرد نشسته بود، سراسیمه به سمت من آمد و گفت: این شد یک چیزی. و ظرف آب را داخل قفس گذاشت. بعد از آن هر چه را که می خواستم باید اسمش را با زبان او می گفتم، و تنها آنوقت بود که او آن را به من می داد.
به تشنگی و گرسنگی اش نمی ارزد. - با خود اندیشیدم. آواز خواندن را کنار گذاشتم و همانطور که او از من می خواست شروع به حرف زدن کردم.
مثل همۀ قناری ها بی استعداد نبودم و پس از مدت چند ماه حرف زدن را یاد گرفتم. دیگر نه تشنگی می کشیدم و نه گرسنگی. هر چه را می خواستم، کافی بود که به او بگویم.
سالها گذشت و من همچنان برای او و علی الخصوص مهمانانهش شیرین زبانی می کردم و با حرف زدنم همه را به بهت و خنده وا می داشتم.
رفاه من بیش از آنچه بود که می خواستم. در واقع هیچ کمی نداشتم بجز...
سالها در قفس می گذشت و او هر روز با من حرف میزد. هیچ وقت به او نگفتم که چه می خواهم، و دلم برای بودن با دیگر قناری ها لک زده است...
اما امروز دلم بدجور گرفته است. هرچه باداباد. میدانم انتظارم بیهوده است، ولی او خودش گفته هرچه را که می خواهی فقط اسمش را بگو تا به تو بدهم. امروز از او چیزی را خواهم خواست که هیچ صاحب قفسی به قناری ها نمی دهد.
تمام روز را در انتظار آمدن او این پا و آن پا کردم. زمان عجیب دیر می گذشت. اوایل شب بود که آمد و برایم آب و غذا گذاشت... تا از آزادیم به او گفتم، با صدای بلند خندید و پس از نگاهی معنی دار رو به من کرد و گفت: هر چیز بهایی دارد. هر وقت توانستی مثل من آواز بخوانی، آنوقت آزادت می کنم و می توانی بروی.
-یعنی اگر مثل تو آواز بخوانم آزادم می کنی؟
بی آنکه نگاهم کند سرش را به علامت تأیید تکان داد.
باورم نمی شد. از ته دل خوشحال شدم و به او قول دادم که مثل او آواز بخوانم.
دیگر روزها و شبهایم را با آواز خواندن سپری می کردم. او خیلی از ترانه ها را به من یاد داد که با او، و گاهی هم تنهایی می خواندم.
روزها در محافل او حرف می زدم و شبها هم تمرین آواز خواندن می کردم. ترانه ها را طوری حفظ شده بودم، که اگر کسی می شنید انگشت به دهان می ماند.
روزها و ماهها به همین شکل سپری شدند و من همچنان منتظر آزادی و رهایی از قفس بودم.
آن شب خانه شلوغ شد. پر مهمان. در واقع شب امتحان من هم بود. از سکوت همه معلوم بود که منتظرخواندن من هستند. همۀ چشمها به من دوخته شده بود. دروغ نگویم خودم هم به وجد آمده بودم. دهان باز کردم و ترانۀ دوست داشتنی او را برای همه با صدای بلند خواندم.
از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. پس از رفتن مهمانان او هم به اتاقش رفت و من تا صبح خواب به چشمانم نیامد. باور نمی کردم که به این قولش عمل کند. مگر می شود قناری ای را که مثل آدمها حرف می زند و آواز هم می خواند، آزاد کرد؟
نزدیکی های صبح آرام و بی صدا به طرف من آمد، در قفس را باز کرد و با خندۀ همیشگی اش گفت: طبق قولمان تو از الآن آزادی و می توانی بروی! فکر کردم اشتباهی شنیده ام. کم مانده بود که او را بغل کنم و ببوسم . ولی افسوس...
صبح دلنشینی بود. آرام آرام خودم را به در باز قفس رساندم و به سمت پنجره رفتم. هوای باغ مستم کرد. سالها بود که نه باغی دیده بودم و نه قناری ای را.
خودم را به درختان باغ رساندم. بوی گلها و سبزه ها از خود بی خودم کرد.
چند قدم آنطرف تر قناری ها روی شاخه ای جمع شده بودند. به سمت آنها پریدم و در کنارشان نشستم . همه ساکت شدند و فقط به من نگاه می کردند.
وقتی گفتم که چه کسی هستم، همۀ شان هاج و واج به من نگاه کردند و بین خودشان حرفهایی رد و بدل کردند که برایم نا آشنا بود. آنها به حرف زدنم می خندند، یادم آمد که باید به زبان خودم، که زبان قناری ها بود صحبت می کردم. هر کار کردم نتوانستم و قناری ها با همدیگر پر زدند و رفتند.
تازه فهمیدم که او مرا بیخود آزاد نکرده است.
نزدیکی های تاریکی بود که خودم را به پنجره رساندم و شرمزده به قفس بازگشتم.
در قفس باز بود وآب و غذای تازه هم در آن گذاشته شده بود. او روی صندلی اش نشسته بود و لبخند همیشگی اش را بر لب داشت.
او دیگر هیچ وقت در قفس را نبست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر