۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه


قاتل سمج


قاتلش مثل همیشه دائمأ دنبالش بود و مثل سایه تعقیبش می کرد. او لحظه ای آرامش نداشت. نگاهی به اطرافش انداخت. خیابان خالی و تاریک بود. یقۀ پالتوی بارانی اش را بست تا باران داخل یقه اش نرود و بر سرعت قدمهایش افزود.
انگشتانش به وضوح می دیدند که در داخل رُولور درون جیبش، فقط یک گلوله است... - نباید خطا کند.
اگر کوچه ای بن بست می بود می شد از دیوارش بالا رفت ولی او در شاهراهی بن بست گرفتار آمده بود. تنها راه، جنگیدن است. - به خودش می گفت.
اگر خطا برود؟ نه نه. این چیزیست که هرگز نباید رخ بدهد. باید درست به قلب او بزنم.
برای بار دوم بدون آنکه کسی متوجه شود اسلحۀ داخل جیبش را با انگشتانش کنترل کرد. همه چیز مرتب بود.
دیگر فاصله اش با قاتلش فقط یک نفس بود که با سرعت اسلحه را از جیبش در آورد و به سمت قلبش نشانه رفت...
و صدای گلوله سکوت نیمه شب یک شاهراه بن بست را در هم شکست.
او خودش هم ندید که درست به قلبش زده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر