۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه


پاها

او به خودش لعنت می فرستاد که چرا همان موقع که از داخل اتوبوس پاهای او را از پشت شیشۀ مغازۀ کفش فروشی دیدم، از اتوبوس پیاده نشدم. او تا بحال پاهایی به این زیبایی ندیده بود. با خودش فکر می کرد و در دل آرزو می کرد کاش این پاها مال او می بود. آنقدر در فکر پاها بود که ندانست کی از اتوبوس پیاده شده است.
دختر کوچولو ذوق زده در را بروی پدرش باز کرد و با خوشحالی از پدرش پرسید:" اگه گفتی مامان کجاست؟ " پدر با خنده پرسید - کجاست؟ دخترک با ادا و عشوه گفت: " رفته مغازۀ کفش فروشی تا برایم کفش قرمزه را بخرد."
مرد بخاطر آورد که دامن آن زن برایش آشنا بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر