۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

دریاچه

کشتی سفید تازه از راه رسید و پشت سایۀ پل لنگر انداخت و به خوابی آرام فرو رفت. باد ایستاد، دریاچه آرام شد و ماه خیس عرق آرام و ساکت در گوشه ای از آب نشست.
مرد سیگار به لب روی پل ایستاده بود.
کشتی آهسته در خواب خُرخُر می کرد. درختهای لاغر و استخوانی، از ترس خشک شده بودند و سرما نفس را در سینه حبس کرده بود. باد در گوشه ای که هیچکس نمی دانست کجاست، پنهان شده بود. ابرهای شبگرد در هر جایی که قرار داشتند، ایستاده بودند و با دستهایشان جلو چشمان ستاره ها را گرفته بودند تا چشمک زدنشان مزاحم خواب کشتی نشود. ماهیان انگشت روی دماغشان گذاشته بودند و به موجهای بازیگوش می گفتند: هیس! تازه از راه رسیده است و خسته است. سالها در راه بوده.
مرد همه را شنید ولی به روی خودش نیاورد. پکی عمیق به سیگارش زد و به ماه روی آب نگاه می کرد که دیگر نمی رقصید.
آرزوهای بی رنگ هر کدام جداگانه در کشتی های کوچک و رنگارنگی که در آنطرف پل قرار داشتند، به خواب رفته بودند و خوابهای رنگی می دیدند.
مرد برای خواب کشتی ها زیر لب لالایی می خواند. دریاچه بی حرکت پهن شده بود و پل بین زمین وآسمان بی حرکت ایستاده بود و تاریکی هم از جایش تکان نمی خورد. زمان در گوشه ای به انتظار ایستاده بود. مرد به ساعتش نگاه کرد. ساعت هم ایستاده بود.
مرد خسته بود. کشتی هم. کشتی خسته تر از مرد و مرد درمانده تر از کشتی.
مرد سنگریزه ای به آب انداخت.
آب رقصید، موج رقصید، نور رقصید و ماه نیز رقصید. ماه زیبا رقصید. مرد هم با ماه رقصید. مرد هم زیبا رقصید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر