چهره
هر روز با هم قدم زنان تا درخت بزرگ نزدیک دریاچه می رفتیم. گاهی مواقع بغل به بغل، گاهی من جلو بودم و گاهی او. گاهی وقتها هم یکدیگر را گم می کردیم. دیگر وقت زیادی گذشته بود که من او را برای هواخوری بیرون نبرده بودم و حوصله اش سررفته بود. آخرین باری که با او به هواخوری رفته بودم چند ماه پیش بود و بعدش هیچ.
عصر پاییز بود. دیدم که چگونه از کف اتاق روی کمد می رود و از روی کمد آرام روی تخت خواب من دراز می کشد و گاهی مواقع هم درست مثل من از سرما دست و پایش را جمع می کند، زیر پتو می رود و به یک نقطه زل می زند.
فهمیدم حوصله اش سر رفته، باید با او قدمی بزنم. طبق معمول خواستم او را به پاتوق همیشگی خودمان که همان درخت بزرگ کنار رودخانه بود ببرم.
از شوق رهایی از زندان، او چندین و چند متر جلوتراز من راه می رفت و حتی گاهی ترانه ای را هم زیر لب زمزمه می کرد. هر چه دستش را می کشیدم که در کنارم باشد به خرجش نمی رفت تا دریک چشم به هم زدن خود را به حاشیۀ رودخانه رساند و از بالای پل داخل رودخانه را سرک کشید. ترسیدم مبادا پایین بیفتد و غرق شود.
تا دید که به طرفش می روم خود را داخل رودخانه پرت کرد. با سرعت به سمت رودخانه رفتم...همان جائیکه او...
دیدم که چگونه آب او را بلعید و از آن همه ابهت فقط چهره ای روی آب ماند.
اولین باری بود که چهره اش را دقیق دیدم!!! نشناخمش. با چشمانی غریبه به من نگاه می کردند. مثل اینکه می خواست به من چیزی بگوید، که آن را هم دل تاریک شب در خود کشید...
من دیگر تنها به خانه برگشتم.
تنها با یک چهره...چهره ای غریبه...غریبه ای آشنا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر