۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه


برگ سبز

برگ سبز تنها درخت داخل خیابان، از انتظار خسته شده بود و دلش می خواست هر چه زودتر مثل دیگر برگها، زرد شده به همراه باد پرواز کند و پی سرنوشتش برود. او که دیگر حوصلۀ انتظار کشیدن را نداشت، خودش را به چپ و راست کج، و با تمام توانش تلاش می کرد تا خودش را از درخت جدا کند.
هر چه درخت به او می گفت که هنوز زود است، به گوش برگ نمی رفت و همچنان اصرار برای رفتن و پریدن داشت.
گنجشک که در همان درخت بدنیا آمده بود و با همین برگ بزرگ شده بود، وقتی تلاش برگ را برای رها شدن دید دلش برای برگ سوخت و فکر کرد که الآن بهترین وقت برای تلافی محبتهای گرم برگ است، و با نوکش برگ را از درخت جدا کرد و به دست باد سپرد.
برگ حتی فرصت تشکر از گنجشک را پیدا نکرده بود که محکم به زمین خورد.
برگهای دور و برش همه از شادی داخل کوچه با باد می رقصیدند. او هم خودش را آمادۀ پرواز کرد که همراه دیگران بپرد ولی انگار نمی شد. هر چه خودش را به این طرف و آن طرف تکان می داد فایده ای نداشت و او همانطور سنگین و محکم به زمین چسپیده بود و حرکت نمی کرد. برگ، تازه یاد حرف های درخت افتاد...
دمدمای غروب بود. باد رفته و درخت هم خوابیده بود. فقط گنجشک که به اشتباهش پی برده بود بیدار بود و به سرنوشت شوم برگ می اندیشید که صدای پایی در کوچه شنیده شد.
لحظه ای نگذشت که قطرۀ اشکی از چشم گنجشک روی درخت چکید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر