۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه


 
 
قبرخالی

وسط مراسم دفن، کاظم که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند، پاورچین پاورچین از جمعیت دور شد و به سمت یکی از قبرهای خالی رفت و آرام به داخل قبر خزید. او دیگرسوژۀ خندۀ همه شده بود.
فقط یک جمع ده- دوازده نفره از اعضای فامیل و دوستان خیلی نزدیک در قبرستان ماندند تا دور و بر قبر را مرتب کنند. آفتاب عصر با همان شدت آفتاب ظهر می تابید و آنان که خستۀ کار بودند در گوشه ای از قبرستان نشسته تا استراحتی بکنند و سپس به سمت خانه راه بیافتند.
موقع مراسم دفن همه متوجه غیب کاظم شدند، ولی کسی به روی خودش نیاورد.
وقت برگشتن فرا رسیده بود ولی کاظم هنوز داخل قبر خالی بود و بیرون نمی آمد. در عوض خط باریک دودی از قبر بیرون می زد و در هوا گم می شد. کاظم که در گوشۀ قبر خالی کز کرده بود راه شمال و جنوب را می رفت، نه در غم خواهر مرده اش بود که در کمی بالاتر دفن کرده بودند و نه در غم مرده ای بود که باید یک روز در پایین این قبر خالی دفن شود.
او در فکر خودش بود که در سفرهای پیاپی اش بی سوخت نماند. " دنیا را آب می برد کاظم راخواب. "
کاظم در حال و هوای خودش بود که جمع تصمیم به برگشت گرفت. هرچند دیر شده بود، اما جمع عزادار خالی از لطف نمی دید که پس از اینهمه شیون و زاری، مقداری بخندند و دق دلی شان را هم سر کاظم در بیاورند.
آنها آرام و بی صدا خودشان را به قبر خالی ای که کاظم در آن بود رساندند، و همه با هم با صدای بلند فریاد زدند - ایست!
تنها کسی که فرمان را اجرا کرد قلب کاظم بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر