۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه


خط مقدم

اواخر جنگ بود. تا خاکریزهای آنطرف، میدان وسیعی بود که چند نورافکن از چند طرف در آن می چرخیدند. او که دید همه جا آرام است و کسی نیست، آهسته از داخل خاکریز بیرون آمد و به سمت سیمهای خاردار رفت. بی هیچ مشکلی از سیمهای خاردار گذشت. فاصله تا خاکریز آنطرف طولانی بود و او ناچار بود تمام مسیر را سینه خیز برود. کسی دور و بر خاکریز آنطرف نبود و سربازان هم داخل خاکریز به خواب رفته بودند. وقتی مطمئن شد همه خوابند، آرام وارد سنگر شد و پس از چند دقیقه از سنگر بیرون آمد. او که از کارش راضی بود، بود پس از آنکه به چپ و راست نگاه کرد همان مسیر آمده را برگشت. باز هم براحتی از لای سیمهای خاردار گذشت و به آنطرف خط رفت.
وقتی سرباز وارد سنگر شد و وضعیت بهم ریختۀ سنگر را دید، آژیر خطر را کشید. هر دو طرف، خط را زیر آتش گرفتند و خط مقدم یک پارچه آتش شد.
گربه همانطور که بچه هایش را زیر سینه اش گرفته بود و شیرمی داد، تکۀ گوشت را به دهانش گرفته بود و به آتش خمپاره اندازها نگاه می کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر