خط مقدم
اواخر جنگ بود. تا خاکریزهای آنطرف، میدان وسیعی بود که چند نورافکن از چند طرف در آن می چرخیدند. او که دید همه جا آرام است و کسی نیست، آهسته از داخل خاکریز بیرون آمد و به سمت سیمهای خاردار رفت. بی هیچ مشکلی از سیمهای خاردار گذشت. فاصله تا خاکریز آنطرف طولانی بود و او ناچار بود تمام مسیر را سینه خیز برود. کسی دور و بر خاکریز آنطرف نبود و سربازان هم داخل خاکریز به خواب رفته بودند. وقتی مطمئن شد همه خوابند، آرام وارد سنگر شد و پس از چند دقیقه از سنگر بیرون آمد. او که از کارش راضی بود، بود پس از آنکه به چپ و راست نگاه کرد همان مسیر آمده را برگشت. باز هم براحتی از لای سیمهای خاردار گذشت و به آنطرف خط رفت.
وقتی سرباز وارد سنگر شد و وضعیت بهم ریختۀ سنگر را دید، آژیر خطر را کشید. هر دو طرف، خط را زیر آتش گرفتند و خط مقدم یک پارچه آتش شد.
گربه همانطور که بچه هایش را زیر سینه اش گرفته بود و شیرمی داد، تکۀ گوشت را به دهانش گرفته بود و به آتش خمپاره اندازها نگاه می کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر