تعقیب
پلیس پس از چند کیلومتر که دنبالش دوید، او را در گوشۀ خرابه ای غافلگیر کرد. او در گوشه ای بن بست گیر افتاد ه بود و هیچ راه فراری نداشت. پلیس که دستهایش را ایستاده روی زانوهایش گذاشته بود، همانطور نفس نفس زنان رو به کسی که ماهها دنبالش بود کرد و گفت: با تو چکار کنم؟
کلت کمری درست پیشانی اش را هدف گرفته بود. پلیس با کمال خونسردی به او گفت: می توانی بروی. برو.
مرد که خندۀ احمقانه ای روی لبهایش نقش بسته بود آهسته یک قدم عقب گذاشت.
با صدای تیر سگهای محل به پارس افتادند.
باران آرام آرام خون پیشانی پاسبان را می شست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر