تواضع
خیلی متواضع بود. در جاییکه هیچ کس روی زمین نمی نشست، حتی اگر صندلی خالی هم می بود، باز هم او رو به همه روی زمین می نشست. عادتش بود. اما در جمع خودمانی و صمیمی روی زمین نشستنش مهم که نبود هیچ، حتی فروتنی و تواضعش را در جمع تحسین برانگیز می کرد.
آنروز جمع، جمع همیشگی نبود. نسترن و سهراب هم به جمع ما اضافه شده بودند.
او با لبخند همیشگی اش وارد شد و طبق معمول روی زمین نشست. او که از وجود مهمانان تازه خبری نداشت، توسط یکی از حاظران در جمع با سهراب و نسترن آشنا شد. نیمه های شب بود که همه آمادۀ رفتن به خانه هایشان می شدند که او قبل از خداحافظی با همان لبخند همیشگی و شرمی که مخصوص خودش بود، رو به همسر سهراب کرد و گفت: ببخشید من اسم شما را فراموش کردم...
نسترن در حالیکه ملحفه را روی پایش می انداخت گفت: نسترن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر