۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه


جدایی

جیمی همانطور که در کاناپه فرو رفته بود نگاه غضبناکش را از تلفن نمی گرفت. کار او با همسرش سارا از همان روزهای اول ازدواج به لج و لج بازی ای کشیده شده بود، که از صد طلاق هم بدتر بود.
- تا خودش زنگ نزند محال است که به او زنگ بزنم. دو سال که سهل است بگذار بیست سال بشود.
سالها به همین منوال گذشت. اوضاع بی ریخت و قوارۀ سالهای طولانی انتظار، حالش را بهم می زد، اما هیچ تمایلی هم برای بهبودش نداشت.
گوشهایش به صدای هر روزۀ زنگ تلفن عادت نداشت. با تعجب به سمت تلفن رفت که زنگ می زد، و آرام گوشی را برداشت.
صدای دختری جوان از آن طرف تلفن آمد که پرسید- ببخشید! منزل آقای جیمی؟ ...صدا مثل صدای همسرش بود که سالها در گوشهایش زنگ می زد.
جیمی ناباورانه گفت - بله . شما؟
دختر با صدای خیسش گفت - سلام بابا. منم سارا. دختر تو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر