مرخصی شب عید
پاسبان پس از آنکه کتش را روی چوب رختی آویزان کرد، آهسته به طرفش رفت و گفت: شب عید است. می توانی بروی، ولی باید برگردی. فهمیدی؟ او که باورش نمی شد از تعجب خشکش زده بود و مستقیم به پاسبان نگاه می کرد که اسلحه از کمرش آویزان بود.
پاسبان در حالیکه در را باز می کرد با خنده به او گفت برو.
او که نمی دانست جریان از چه قرار است، آهسته و با احتیاط به درب نزدیک شد و پرید.
پاسبان می دانست که او هیچ وقت برنمی گردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر