مسافران جنوب
سینۀ کوه شیب تندی داشت. هر دوی آنها نفس زنان سینه را بالا می رفتند و هر از چند گاهی در پشت سوراخی در کوه استراحت می کردند و پس از نیرو گرفتن به راه خودشان ادامه می دادند. از نوک قله می شد عمق دره را دید...
آنان پس از آنکه هر کدام نقطه ای را برایشان در دره نشان کردند، بدون هیچگونه معطلی پایین پریدند.
آنان در نقطه ای دور از هم به ته دره پرت شد. مسیر به سمت جنوب بود. در میانۀ راه از پس سنگلاخها و تپه های کوهستانی همدیگر را یافتند و براه خودشان ادامه دادند. تنها راه خروج از دره، شکاف باریک میان دو کوه بود که دره را به آن طرف کوه وصل می کرد. تونل سیاه و دور و درازی بود، که در کنار هم رد شدن از آن میسر نبود و برای اولین بار آنها به هم چسپیدند و پشت سرهم وارد غار شدند. نزدیکی شان باعث شد که حتی بعد از بیرون آمدن از تونل هم، مدتی با هم باشند.
باید سریعتر رفت. فردا به دشت می رسیدند. به همین خاطر از هم جدا شدند و هرکدام بر سرعت قدمهایش افزود.
آفتاب دشت تن آنها را می سوزاند. دیگر نیرویی برایشان باقی نمانده بود. داغ داغ شده بودند ولی همچنان پیش می رفتند.
نزدیکی های غروب وقتی شنهای سفت را زیر پایشان احساس کردند، هر دو گوشهایشان را برزمین گذاشتند و با دقت گوش می کردند. صدای دریا می آمد.
دو رود خوشحال همدیگر را بغل کردند و آرام آرام به سمت دریا رفتند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر