همزاد
مرد چند روز پس از فوت پسرش بطرف قفس مرغ عشقی آمد که همزاد پسرش بود. یعنی سه سالش بود و پسرش دیوانه وار او را دوست می داشت.
مرد همانطور که آرام آرام درب قفس را باز می کرد، زیر لب به مرغ عشق گفت: - او آمد، تو هم آمدی. اما حالا او رفته... توهم می توانی بروی . برو...دیگه آزادی.
مرغ عشق با سرعت به سمت پنجره پرید تا خودش را به باغ برساند، که شیشۀ پنجره با صدای مهیبی به داخل باغ فرو ریخت.
عصرهمان روز مرد، مرغ عشق را در کنار قبر پسرش دفن کرد.
مرد همانطور که آرام آرام درب قفس را باز می کرد، زیر لب به مرغ عشق گفت: - او آمد، تو هم آمدی. اما حالا او رفته... توهم می توانی بروی . برو...دیگه آزادی.
مرغ عشق با سرعت به سمت پنجره پرید تا خودش را به باغ برساند، که شیشۀ پنجره با صدای مهیبی به داخل باغ فرو ریخت.
عصرهمان روز مرد، مرغ عشق را در کنار قبر پسرش دفن کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر