ناشناس
سایه غلتی زد. او از خواب پرید، چشمانش را مالید و به اطرافش نگاه کرد. هیچکس بجز سایه اش در آنجا نبود. او نگاهی غضبناک به سایه انداخت. سایه شرمزده نگاهش را به زمین. سایه او را بیدار کرد. او جام دیگری شراب نوشید و دوباره خوابید. اما سایه خوابش نمی آمد. او اطرافش را می پایید.
او آرام خوابیده بود و سایه نا آرام بیدار بود. او حوصله نداشت و سایه حوصله اش سر رفته بود. او در خواب خُرخُر می کرد و سایه در بیداری زیر لب غُرغُر.
- آخر چقدر می شود خوابید؟ و نگاهی به او انداخت. او رویا می دید، سایه کابوس. سایه زندانی او بود، او اسیر رویا، رویا در انتظار حادثه و حادثه چشم براه فاجعه. فاجعۀ بیداری! سایه او را دوست نداشت. او جز سایه دوستی نداشت. سایه در بیداری حرف زد، اما او در خواب نشنید. و او در خواب سایه را دید که روی سینه اش نشسته، اما سایه در بیداری ندید که انگشتانش گلوی او را می فشارد. او چشمانش را باز کرد و سایه را شناخت. اما سایه چشمانش را بست و او برای همیشه ناشناس ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر