آخرین نقاشی
نیمۀ شب بود. تاریک تاریک. به دریاچه رفتم. آسمان سیاه سیاه بود وهمه چیز در سیاهی غرق. دریاچه گم شده بود و آسمان و ماه نیز هم. شب در هر کوچه پس کوچه ای بیتوته کرده بود و سایه ها پشت تاریکی پنهان شده بودند. فقط صدای وزغهای شب زنده داری می آمد که دیده نمی شدند. تاریکی درختهای جنگلهای اطراف را محو کرده بود. می دانستم بالای سرم آسمان است و کنارم درختان. ولی انگار آسمان را باید نقاشی کنم. و درختان را نیز هم.
مثل همۀ نقاشی های دیگر خیلی زود جای آسمان را در نقاشی ام پیدا کردم. درست آن بالا. بالای سر. نه آنقدر دور، که نشود نزدیکش آورد و نه آنقدر نزدیک که نشود دورش کرد. ابرهایی که دیده نمی شدند را کنار کشیدم و گوشه ای از آسمان پیدا شد. آبی آبی.
زیر پایم دریاچه ای بود که در زیر مه سنگین پنهان شده بود. دست دراز کردم و مقداری از سرب ماه را بر دریاچه ریختم. صورت دریاچه گل انداخت. گلهای سربی.
با قلم خیال کمی از خون آبی آسمان را با سیاهی ابرها قاطی کردم و مهتاب دریاچه را آنقدر روشن کردم که نه خواب سایه ها را برهم زند، و هم آنقدر نور باشد که من بتوانم باز هم او را ببینم. همان را می گویم که در اولین نقاشی ام از دریاچه، فقط برای لحظه ای دیدم و سپس ساحرانه غیبش زد.
نمی دانم که کی او را دیده بودم. فقط می دانم که شب بود. مثل شبحی با سرعت عبور کرد و رفت. از آنطرف دریاچه. از زیر تیر چراغ برق.
احساس کردم نقاشی ام در آن قسمت خیلی کم نور است. ماه را پایینتر کشیده و نور چراغ خیابان نزدیک درخت را هم کمی روشنتر کردم. همان درختی که من او را فقط برای لحظه ای در پشتش دیدم.
دوروبر روشنتر، و پشت درختان هم پیدا شد. مقداری از نور تیر چراغ برق در دریاچه افتاده بود. انگار او هم در آب افتاده بود. فکهای دریاچه می جنبیدند و لقمه لقمه نور می جویدند. آنقدر که تمام دریاچه پر از فکهای جنبندۀ نورانی شده بود.
هر چه جلوترمی رفتم، فتیلۀ ماه را هم بالاتر می کشیدم. زیرسایۀ افتاده به آب درختان را هم دنبال او گشتم. نیافتم ولی ناامید نمی شدم. باز هم جلوتر رفتم و به خواب قوهای سفید شبیخون زدم. عده ای در خواب بودند وعده ای دیگر را هم من از خواب بیدار کردم. کمی آنطرف تر دیگر نور کافی نبود و تازه خیلی هم دور بودند.
احساس کردم آب تکان خورد. با نوک قلم آرام آرام دنبالش گشتم. گفتم شاید اوست! ولی دو قو بودند که هیچکس از راز آنها باخبر نبود.
انتهای نقاشی ام تاریکی مطلق بود و تک و توکی سایۀ کمرنگ که هم مرا و هم نقاشی ام را در خود محو کرده بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر