۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

همخانه

وقتی گم شدم سر از این ایستگاه در آوردم.
تا آن موقع قطار ندیده بودم. برایم جالب بود و ازهمان موقع که از صدای بوق قطار خوشم آمد پیش سوزن بان ماندم و با او همخانه شدم.
سوزن بان آدم خوبی بود، فقط کم حوصله بود و نباید زیادی دور و برش آفتابی می شدم. مسئولیت زندگی و خرج و خوراکم هم همه روی دوش سوزن بان بود.
با صدای سوت قطار هر روز سفره را در اتاق پهن می کرد و بیرون می رفت. یعنی من که غذایم را می خوردم و می رفتم، سپس او پشت میز می نشست و غذا می خورد.
صدای سوت قطار می آید . باید بروم. حتمأ سوزن بان سفره را پهن کرده.
او هر کار کرد سرش را از زیر آهن در بیاورد، نتوانست!
قطار همچنان سوت می زد ولی موش دیگر گرسنه اش نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر