زبان پنهان
بهار در راه بود و پرستوها از کوچ باز می گشتند.
توی قفس، فقط همین نیمه صدایش بود که که او را از تنهایی در می آورد. پرستو غم دنیا را در ترانه هایش می خواند.
سالهاست که او هر روز تیمارش می کند و برایش آب غذا می آورد، مدتی پیشش می ماند و می رود. پرستو هم از تمام غم و غصه هایش برایش می گفت و هر روز پیشش التماس می کرد تا او را آزاد کند. اما او فکر می کرد که پرستو آواز می خواند.
کاش آدمها زبان ما را می فهمیدند. آنوقت غم و بدبختی ما را با آواز اشتباه نمی گرفتند. - پرستو با خود می اندیشید.
پرستو هر چه بیشتر داد می زد و گریه می کرد، او بیشتر می ماند و بیشتر لذت می برد. - چقدر بد است که غمهای دیگران موجب شادی و شعف عده ای دیگر می شود.
حکایت پرستو و کسی که هر روز از او مواظبت می کرد و به گونه ای هم به او علاقه داشت، هم در همین بود که به گریه های او لبخند بزند، سری تکان بدهد و برود.
آنروز پرستو به خودش گفت: -آنقدر پیشش گریه می کنم تا اشکهایم در آید. آنوقت شاید مرا رها کند. هر چند می گویند پرنده ها اگر اشک بریزند می میرند.
خسته شده ام .هر روز گریه و ناله، هر روز التماس. دلم می خواهد آزاد باشم. مثل پرنده های دیگر پر بکشم، کوچ کنم. کاش همانطور کوچک می ماندم و هیچوقت بزرگ نمی شدم و نمی دانستم قفس چیست، پرواز چیست...
روزهای کودکی چقدر با بی خیالی گذشت، ولی الآن هر وقت آواز پرستوهای در حال کوچ را می شنوم، دیوانه می شوم.
او مثل هر روز وارد اتاق شد و پس از تعویض ظرفهای غذا و آب، همان جای همیشگی روبرویم نشست.
حتمأ می خواهی برایت آواز هم بخوانم؟
توی قفس، فقط همین نیمه صدایش بود که که او را از تنهایی در می آورد. پرستو غم دنیا را در ترانه هایش می خواند.
سالهاست که او هر روز تیمارش می کند و برایش آب غذا می آورد، مدتی پیشش می ماند و می رود. پرستو هم از تمام غم و غصه هایش برایش می گفت و هر روز پیشش التماس می کرد تا او را آزاد کند. اما او فکر می کرد که پرستو آواز می خواند.
کاش آدمها زبان ما را می فهمیدند. آنوقت غم و بدبختی ما را با آواز اشتباه نمی گرفتند. - پرستو با خود می اندیشید.
پرستو هر چه بیشتر داد می زد و گریه می کرد، او بیشتر می ماند و بیشتر لذت می برد. - چقدر بد است که غمهای دیگران موجب شادی و شعف عده ای دیگر می شود.
حکایت پرستو و کسی که هر روز از او مواظبت می کرد و به گونه ای هم به او علاقه داشت، هم در همین بود که به گریه های او لبخند بزند، سری تکان بدهد و برود.
آنروز پرستو به خودش گفت: -آنقدر پیشش گریه می کنم تا اشکهایم در آید. آنوقت شاید مرا رها کند. هر چند می گویند پرنده ها اگر اشک بریزند می میرند.
خسته شده ام .هر روز گریه و ناله، هر روز التماس. دلم می خواهد آزاد باشم. مثل پرنده های دیگر پر بکشم، کوچ کنم. کاش همانطور کوچک می ماندم و هیچوقت بزرگ نمی شدم و نمی دانستم قفس چیست، پرواز چیست...
روزهای کودکی چقدر با بی خیالی گذشت، ولی الآن هر وقت آواز پرستوهای در حال کوچ را می شنوم، دیوانه می شوم.
او مثل هر روز وارد اتاق شد و پس از تعویض ظرفهای غذا و آب، همان جای همیشگی روبرویم نشست.
حتمأ می خواهی برایت آواز هم بخوانم؟
مشکل تو نفهمیدن زبان من نیست!- به او گفتم. کاش تو آن را فقط نمی فهمیدی، ولی بدبختی این است که تو آن را عوضی می فهمی. من برای تو آواز نمی خوانم. گریه می کنم... دلم می خواهد آزاد باشم. پر بزنم. پرواز کنم... تا آن بالا بالاها و با پرنده های دیگر کوچ کنم.
اگر می خواهی آواز پرستوها را بشنوی بیرون برو. به دشت، به کوه، به جنگل. آنجا همۀ پرستوها شاد می خوانند. آنها آزادی دارند، دیگر نیازی نیست که آن را بشناسند. همانطور که من روزهای اول قفس را نمی شناختم. اسارت را نمی دانستم چیست. آزادی برایم معنی نداشت. فقط شاد بودم و آواز می خواندم. ولی حالا...
او طولانی تر از همیشه پهلویم نشست و بدون آنکه مژه زند به من نگاه می کرد. او نه می خندید و نه سرش را تکان می داد. نگاهی به چشمانش انداختم و گفتم رهایم کن.
انگار معجزه ای رخ داده باشد. او قفس پرستو را کنار پنجره برد و در قفس را باز کرد و خودش به اتاق دیگر رفت. پرستو از ذوق حتی فراموش کرد که از او تشکر کند. و پرید و رفت.
وقتی او از پشت پنجرۀ اتاقش عقاب را در آسمان دید، قطرۀ اشکی بر گونه هایش چکید.
اگر می خواهی آواز پرستوها را بشنوی بیرون برو. به دشت، به کوه، به جنگل. آنجا همۀ پرستوها شاد می خوانند. آنها آزادی دارند، دیگر نیازی نیست که آن را بشناسند. همانطور که من روزهای اول قفس را نمی شناختم. اسارت را نمی دانستم چیست. آزادی برایم معنی نداشت. فقط شاد بودم و آواز می خواندم. ولی حالا...
او طولانی تر از همیشه پهلویم نشست و بدون آنکه مژه زند به من نگاه می کرد. او نه می خندید و نه سرش را تکان می داد. نگاهی به چشمانش انداختم و گفتم رهایم کن.
انگار معجزه ای رخ داده باشد. او قفس پرستو را کنار پنجره برد و در قفس را باز کرد و خودش به اتاق دیگر رفت. پرستو از ذوق حتی فراموش کرد که از او تشکر کند. و پرید و رفت.
وقتی او از پشت پنجرۀ اتاقش عقاب را در آسمان دید، قطرۀ اشکی بر گونه هایش چکید.
خیلی قشنگ بود...
پاسخحذف