۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه


مترسک

زندگیمان وقتی شروع می شد که باد می آمد. آنوقت از دوش یکدیگر بالا و پایین می پریدیم و بدون هیچگونه خستگی ساعتها، و گاهی مواقع حتی چندین روز با شاخه های دیگر کشتی می گرفتیم و به هر طرف که دلمان می خواست می پریدیم. بچه ها برای تاب خوردن با من از سر و کول همدیگر بالا می رفتند و با خنده هایشان زندگی مرا هم شاد کرده بودند.
من هم آرزوهایی داشتم. مثل همۀ شاخه های دیگر دلم می خواست ریشه بزنم و درختی شوم تا پرنده ها رویم لانه بسازند و دمدمای سحر برایم آواز بخوانند. این برایم از گل دادن و حتی میوه دادن هم لذت بخش تر بود.
وقتی اره به تنم خورد فهمیدم که همۀ آرزوهایم نقشی بوده است بر آب.
همه چیز را تمام شده می دانستم. ریشه زدن و لانه ساختن پرنده ها و آواز آنها، دیگر برایم خیالی شده بود. همینطور هم شد. همه چیز بر باد رفت. دیگر کاری از من ساخته نبود و خودم را به دست سرنوشت سپردم.
اول بی برگم کردند و سپس به اینجا آوردند. مرا اسیر زندگی کرده بودند که، برای زنده ماندن ناچار بودم کثیف ترین و مندرس ترین لباسها را بر تنم کنم و حق نداشتم به هیچ زبانی جز زبان چند قوطی زنگ زده که به من آویزان کرده بودند، صحبت کنم.
تمام این سالها تنها دلخوشی ام دیدن پرندگانی بود که از ترسم حتی به نزدیکی ام نمی آمدند. بارها خواستم که به پرنده ها بگویم که من مترسک نیستم، ولی همیشه قوطی ها به جای من حرف می زدند...
زندگی ام نکبت بود. یک مجسمۀ وحشت بودم که خودم هم گاهی از خودم می ترسیدم چه برسد به پرنده ها.
دیگر سالهاست که اینجا هستم ، نه زمینی کشت می شود و نه رهگذری از اینجا می گذرد. تنها باشندگان اینجا پرنده هایی هستند که از فاصله ای هرچند دور، به دیدن آنها دلخوش هستم.
دیگر قاطی کرده بودم. قوطی های زنگ زده با صدای زنگ زده شان توان گفتن را از من ربوده بودند و باد و باران هم لحظه به لحظه مرا زشت تر و وحشی تر نشان می دادند. هیچ دردی بدتر از این نیست که کس یا کسانی دیگر، بجای تو حرف بزنند.
کاش همان موقع که مرا از درخت جدا کردند به آتش می انداختند تا حداقل کسی را گرم می کردم و یا به تنوری که نان کسی را می پختم.
روزها و ماهها با سرعت سپری می شدند. با دیدن پاییز فهمیدم بزودی زمستان خواهد آمد. شاید هم آخرین زمستان باشد. برای بیرون آمدن از این وضع باید به دشمنم پناه ببرم. به زمستان. به دشمن تمامی مترسکها.
از بادهای سرد فهمیدم که این زمستان از آن زمستان ها نیست. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم.
تا آمدن توفانها چند روزی بیش نمانده بود که برایم چند سال گذشت. پرنده ها هم کوچ کرده بودند و من تنهاتر شده بودم.... دیگر از دور هم نمی توانم آنها را تماشا کنم.
نیمه های شب بود که توفان آمد و بهمراهش باران را آورد. تمامأ خیس شده بودم. سرما طاقت فرسا بود و توفان با شدت مرا به هر سمت که دلش می خواست تکان میداد. تنها چیزی که در مقابله با توفان برایم مانده بود لباسهای خیسم بود، و قوطی های زنگ زده ای که تمام بدنم را زخمی کرده بودند.
لحظۀ تصمیم گیری بود. فرصت زیادی برای تصمیم گیری نبود. یا الآن یا هیچوقت. - به خودم گفتم. چشمانم را بستم و اولین قوطی را به توفان دادم. قوطی های زنگ زده را انگار به تنم دوخته بودند. با هر قوطی که به دست توفان می دادم، دادم به آسمان می رفت. دردم مهم نبود مهم این بود که خودم فریاد می زدم نه قوطی ها به جای من. اگر توفان می گذاشت صدای فریادم به گوش پرنده ها که کیلومترها و شاید هم شهرها از من دور بودند می رسید. ولی توفان بی داد کرده بود، طوری که خودم هم صدای خودم را نمی شنیدم.
دیگر قوطی ای به بدنم نمانده بود، و توفان لباسهایم را به بازی گرفته بود.هرچند لباسها خیس و کهنه بودند ولی مرا از سوز توفان و سرما نجات می دادند.
سرما سخت و سخت تر می شد. برف و باران و توفان با هم قاطی شده بودند. چاره ای نبود باید طاقت می آوردم. چشمانم را بستم و تکه ای از لباسم را در باد رها کردم. باد سردی تا مغز استخوانم را سوزاند. می دانستم طاقت نمی آورم ولی مرگ برایم بهتر از بودن با لباسهایی بود که مال من نبود. تکه های دیگر لباسهایم را هم در آوردم و به باد دادم.
دیگر برهنه برهنه بودم. کودکی خودم را دیدم. مثل همان موقع هنوز سبز بودم، اما سبز بی جان، و شاخه ای بی برگ و ریشه.
سرما دم بدم شدیدتر می شد. گاه برف مرا می پوشاند و دمی باران آنها را می شست، باد شلاق می زد و باز دوباره روز از نو و روزی از نو. تنم کبود کبود شده بود.
روزها دیر می گذشت و شبها دیرتر. پوشیده از برف شده بودم. تمام پوستم ترک ترک شده بود. اینچنین سرمایی را هیچگاه ندیده بودم.
اما کار از کار گذشته بود و آرام آرام یخ می زدم. توفان و برف کمر به قتل من بسته بودند. شاید آیین شکنی کرده بودم که لباسهایم را در آورده بودم ، که مجازات آن هم مرگ بود.
هر روز که می گذشت بیشتر یخ می زدم. دیگر نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم. با هر ضربۀ توفان استخوانهایم می خواست از هم بپاشد. زمستان کابوس لباسهای مندرسم را برایم به رویایی مبدل کرده بود. جهنمی که می گفتند همین بود. سرما به مغزم رسیده بود و آن را هم ذره ذره منجمد می کرد. هذیان می گفتم. دیگر اگر هم می خواستم راه برگشت نبود.
آخر زمستان بود و آخر زندگی من. دیگر نمی توانستم پلکهایم را کنترل کنم. پلکهای یخ زده ام روی هم افتاد و دیگر هیچ نفهمیدم...
نمی دانم چه شد که احساس گرما کردم و شانه هایم هم سنگین شده بود. نمی دانستم کی هست و کجا هستم. چشمانم را باز کردم. دشت سبز سبز بود. باور کردم که مرده ام و در بهشت هستم. تمام بدنم پر پیچک شده بود. و دو پرنده را دیدم که روی شانه هایم لانه ساخته بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر