برفی
نیمه های ظهر تابستان بود و آسمان نیمروز آتش الک می کرد. خستـه و بی حرکت در سایۀ دیوار خانه نشسته بودم و به سرنوشت فکرمی کردم. برفی را تازه از گله گرفته و به ما هدیه کرده بودند. سفید سفید بود. بدنی مثل بدن شیر داشت. قوی، عضلانی و پشمالو. با اینکه یک هفته بود با او آشنا شده بودم، ولی باز از او می ترسیدم. نا آرام بود و در حیاط بزرگ خانه میان باغچه به این سو و آن سو می دوید. اول فکر کردم که بازی می کند ولی بعد دیدم که نه، چیزی نظرش را جلب کرده بود. چون پریدن هایش حمله ای بود و فقط هم به یک نقطه. با ترس و لرز به او نزدیک شدم و دیدم که دور جوجه تیغی ایکه از ترس خودش را جمع کرده است، می چرخد و پارس می کند. می ترسیدم که به او زیاد نزدیک شوم و فقط به تماشا کردن بسنده کردم. برفی جوجه تیغی را با دستهایش آنقدرچرخاند که این موجود بظاهر زشت، سر از راهرو خاکی کنار خانه در آورد. می دیدم که برفی با ترس جوجه تیغی را بو می کشد و پس از هر حملۀ کوچکی عقبنشینی می کند. از دور تماشا می کردم و به برفی می خندیدم. می دانستم که حریف او نخواهد شد. جوجه تیغی حتمأ در زندگی اش وحشی تر از برفی را هم دیده که تا بحال توانسته دوام بیاره. او فقط توپی بود گرد گرد، با تیغهایی که نوک سیاه آنها در آفتاب برق می زد. برفی بارها به او حمله کرد و خواست او را گاز بگیرد ولی پس از هر گاز گرفتن پوزه اش را بر زمین میمالید. هنوزساعتی نگذشته بود که دیدم برفی آرام ولی عصبانی در دو متری جوجه تیغی نشسته و دهانش پر کف شده است. ترسیدم مبادا تیغها منجر به مرگ برفی بشود. با ترس به برفی نزدیک شدم و قلاده را آرام به گردنش انداختم و او را به زمین محکم کردم. جوجه تیغی را هم آهسته با تکه چوبی از نزدیک برفی دور کردم.
او باز حمله می کرد ولی قلاده کار خودش را کرده بود. کنار جوجه تیغی نشستم. بیحرکت بود. خواستم از زنده بودنش مطمئن شوم. با دو شاخۀ خشکیده بزحمت او را باز کردم. کاملأ باز... خشکم زد. آدمکی را دیدم با چشمان بسته. تازه فهمیدم که بخاطر ترس از برفی ها تمام زیباییش را با تیغهای سیاه و زشت استتار کرده و فقط وقتی از جلدش بیرون می آید که خطری او را تهدید نمی کند. که آن هم زیاد اتفاق نمی افتد.
مانند کودکی تازه بدنیا آمده بود. همانطور نیمه پشمالو و براق. از زیباییـش مات ماندم. انگشتانش مثل انگشتان کودکی دو روزه بود. نیم بسـته. صورتش درست مثل صورت آ دم بنظر می آمد با این تفاوت که لبخندی بر لبش بود. لبخندی که شاید با دیدن کف بر لبهای برفی، بر لبش نشسته بود.
پس از دو روز برفی را در گوشۀ باغچه مرده یافتیم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر